يكي از وظائف امثال من که به فلسفه اشتغال داریم اینست که فلسفه را به مسائل زندگي نزديك كنیم. به عبارت بهتر، به عهده بگیریم كه نشان دهیم فلسفه - چنانكه بعضي ميپندارند – مطالب انتزاعي دور از زندگي نيست. پیداست كه اين كار، دشوار است یا لااقل به آساني از دست من برنميآيد ولی ماًیوس هم نیستم و معني حرفم اين نيست كه در آخر عمر و در پيري، از اين امر مهم منصرف ميشوم. عمر من با فلسفه گذشته است و اگر در آخر عمر از اين كار منصرف شوم، خیال می¬کنم که به خودم ظلم كرده ام. نگفتم به فلسفه ظلم كرده ام. اگر ميگفتم به فلسفه ظلم كرده ام، سخنم متضمن پرمدعايي بود، زیرا نميدانم چه خدمتي ميتوانم به فلسفه بكنم. داعیه خدمت به فلسفه یا ظلم به فلسفه داعیه بزرگی است. فلسفه عین تعلق خاطر است منتهی گاهی دوستیها و تعلق خاطرها مثل دوستي خاله خرسه است. بهرحال تشخيص اين امر با من نيست.
با اين اشاره مجمل و مبهم، عرض كردم كه من در سخنانم فلسفه خواهم گفت و از فلسفه توقع دستورالعمل نباید داشت. فلسفه به هيچ كس نميگويد چه بايد بكني و چه نبايد بكني. چيزي ميگويد كه اگر آن گفته در وجود ما تحقق نیابد، نه فقط دستورالعمل ها بيمبنا و بياساس ميشود بلکه قدرت ادای فعل هم بوجود نمی آید. فلسفه - بنابر آنچه گفتم - براي عمل و براي عمل منظم و برنامهريزي شده، بخصوص در عصر ما، يك ضرورت است. اما خود فلسفه متضمن هيچ دستورالعملي نيست. شما هم از آن نميتوانيد دستورالعمل بيرون آوريد. يعني فيلسوف نه ميخواهد و نه ميتواند از فلسفه دستورالعمل بيرون آورد و به همین جهت است که فلسفه همواره سرزنش شده و آن را بیهوده و لاطائل انگاشته اند. شما در اين اتاق كارهايي انجام ميدهيد؛ مينويسيد، گوش ميكنيد، بهرحال در این اتاق كار ميكنيد. اين نوري كه در اينجا وجود دارد، شرط لازم كار كردن شماست، ولی هيچ یک از كارهايي كه اينجا انجام می دهید، از نور برنميآيد. ممکن است نور باشد اما شما ننويسيد، بحث نكنيد، فيلم نبينيد، و . . . بهر حال در هر محل کاری شرايطي وجود دارد كه اگر نباشد، كارها انجام نميشود يا به درستي انجام نميشود. اهميت فلسفه در اين است كه به ما ميفهماند یا ياد ميدهد كه شرايط امكان چيزها چيست؟ اگر در كاري ناموفق بوديم، چه شرايطي نبود كه براي موفقيت لازم بود یا چه شرایطی باید فراهم شود؟ ما معمولاً خيال ميكنيم كه وقتي وسايل آماده شد، همه چيز انجام ميشود. به كار بردن اين وسايل شرايط و لوازمي دارد و مستلزم وجود روحيه خاص و امكان های اخلاقی است كه بايد به فكر آنها نیز بود.
حالا به شهر و فرهنگ ميپردازم. درباره شهر و فرهنگ بحث جامعهشناسي و انسان شناسی نخواهم كرد. نه اين كه این بحثها در نظر من بيمقدار باشد. اینها در جای خود بسيار مهم و حتی ضروري است و اصلاً شايد بهتر بود در اين مجلس، كسي از موضع جامعهشناسي و فرهنگشناسي درباره شهر و فرهنگ سخن ميگفت اما هر كسي بايد حد خودش را رعايت كند و كاري را كه ميتواند یا مثل من گمان ميكند که از عهده اش بر می آید، انجام دهد. من چون دانشجوي فلسفه ام، اجازه دهيد درباره شهر و فرهنگ از همان موضع فلسفه نكاتي را عرض کنم.
ما امروز مسايل شهري بسيار داريم و براي حل مسايل شهريمان تدبير ميانديشيم. مشكل مسكن داريم و مشكل مسكن، مشكل بزرگ اجتماعي است. در اساس اين مشكل بزرگ اجتماعي هم يك مشكل بزرگ تاریخی وجود دارد كه من حالا درباره آن بحث نميكنم. اگر مجلس ديگري باشد، در باب غربت و بيخانماني بشر عصر حاضر مطالبي می¬گویم ولی اينجا طرح این بحث مناسبتي ندارد. ما مسئله شوراي شهر را اخيراً آزمايش و تجربه كرديم. ما كار بزرگي كرديم. تشكيل شوراها و سپردن كار شهرها و روستاها به شوراها، كار بزرگي بود. اگر اكتفا به اين كنيم كه ما دموكراسي را رعايت كرديم، مردم دخالت كردند شورا را انتخاب كردند؛ و كار را پايان يافته بدانیم، آن وقت اين كار پايان نمييابد و به سرانجام نميرسد. چيزي كه ما در اين راه به آن فكر نكرديم، اين است كه شرايطي كه در آن، شوراي شهر ميتواند موفق باشد، چيست؟ وقتي مسايل شهر معين نيست، وقتي نميدانيم شهرمان چه ميخواهد، براي شهر چه بايد بكنيم و كشور دارد به كدام سمت ميرود، چه امكاناتي دارد و از اين امكانات چگونه و از چه راهي ميتوان استفاده كرد. شورا چه می تواند بکند؟ اينكه شهر، مردمي باشد؛ بسيار خوب است، اما كافي نيست. انتخابات به جاي خودش بسيار بجا و مغتنم است اما اگر ندانيم كه اين شهر چه مشكلات و مسايلي دارد و براي شهر چه بايد كرد، به فرض آنکه بهترين و سالمترين اشخاص هم براي شوراها انتخاب شوند، چه بسا که کار به اختلاف و نزاع ختم شود. وقتي راه بسته باشد، چه پاي رهرو قوت داشته باشد، چه نداشته باشد، فرقي نميكند. ما بايد به فكر راه و راهگشايي باشيم. آن وقت بهترين رهروان در راه قرار ميگيرند و راه را طي ميكنند. من گاهي كه اين حرفها را ميزنم حمل بر بدبینی و تعلیق به محال و ماًیوس کردن اهل عمل و بدتر از همه مخالفت با دموكراسي مي شود؛ گويي كه فقط رأي دادن و رأي گرفتن كافي است. رأي دادن و رأي گرفتن لازم است. اما هر چه كه لازم است، كافي نيست. رأي دادن و رأي گرفتن وقتی مغتنم و منشأ اثر خير و بركت است كه بدانيم به چه كسي رأي ميدهيم و برای چه رأی می¬دهیم و آیا آنکه انتخاب می-شود می¬داند چه می¬خواهد بكند و چه بايد بكند؟
اين مقدمه را گفتم كه بدانيد وقتي فلسفه وارد اين مباحث ميشود، ممكن است مشكلآفرين یا لااقل موجب سوءتفاهم باشد و حرف¬هايي به میان آید که شنیدنش سخت و گران است. وقتي به كسي ميگوييد راهي كه ميرويد راه دشواري است، اين حرف بر رهرو گران ميآيد يعني مردم دوست ندارند كه از مشكلات با آنها سخن گفته شود، بلكه ترجيح ميدهند كه اين مشكلات پوشيده بماند. ولي وظیفه اهل نظر این نيست كه مشكلات را بپوشانند. اگر در تاريخ ميبينيد كه اهل نظر غالباً دشواري داشتند، بیشتر دشواري آنها این بود كه از دشواري و مخافت راه می گفتند. توجه كنيد! دو هزار و پانصد سال است كه بشر كُشندگان سقراط را ملامت ميكند. اين ملامت از زمان حيات سقراط شروع شده است. كساني كه سقراط را كشتند، آدمهاي بدي نبودند. شايد به گوش و درک شما این مطلب عجیب بیاید که چگونه در شهر حکمت و فلسفه مظهر دانایی را كشتند و اکنون می¬شنویم که کشندگان آدمهاي بدي هم نبودند. درست است؛ کشندگان سقراط اصلاً آدمهاي بدي نبودند. سقراط از آن جهت کشته شد که جامعه آتنی سخنان او را برنميتافت. جامعه بعضی از حرفها را بر نمی تابد. هر چيزي در جامعه گفتني نيست. شما ميبينيد كه يكي از شريفترين و گراميترين وجودهاي عالم تفكر اسلامي يعني شهابالدين سهروردي را در سن 37 سالگي كشتند و كسي كه كشت، دوست او و فرزند سردار جنگهاي صليبي بود. اين مشكل، مشكل جنگ حق و باطل نيست. اين يك تعارض خيلي طبيعي در تاریخ است و البته ما این تعارض طبيعي در تاريخ را اصلاً دوست نداريم مطرح كنيم. اگر من در اینجا مطلبی بگويم و شما آن را نپسندید، من و شما که اختلاف خصوصي با هم نداريم. من حرفي ميزنم، شما هم نظري داريد. من آزاد هستم و شما هم آزاديد كه هر طور ميخواهيد فكر كنيد اما گاهی تعارض-هایی پيش ميآيد که صرفاً بحثی نیست و طرح آن نیز از اختيار من و شما خارج است. اندیشه، اندیشه ماست اما آنچه بر اين انديشه مترتب ميشود، امر ديگري است كه در تاريخ، ظهور و تجلي خاص پيدا ميكند. سقراط چیزی می¬گفت که نظام مدینه آتن نمی¬توانست آن را تحمل کند. افلاطون و ارسطو هم اگر در آخرین سالهای عمر مدینه آتن و در زمان بحران آن بسر نمی¬بردند، به سرنوشتی شبیه سرنوشت سقراط دچار می¬شدند. اين هم مقدمه دوم مبهم من.
اکنون به مطلب شهر و فرهنگ می¬رسیم. شهر يك مفهوم است و فرهنگ هم مفهوم ديگري است. شهر و فرهنگ دو چيزند. هيچ كس نميگويد كه «شهر» فرهنگ است و «فرهنگ» شهر است. اینها دو مفهوم ظاهراً متباين هستند و این دو مفهوم مصداقهايي دارند كه با هم نسبتي ندارند. آيا واقعاً اينطور است؟ آیا فرهنگ ميتواند بدون شهر باشد؟ اگر چنین چیزی ممکن باشد شهر بدون فرهنگ قابل تصور نیست. اصلاً شهر با فرهنگ قوام پيدا ميكند. شهر كه مجموعه خانهها، خيابانها، معابد، ورزشگاهها و... نيست. شهر به يك معنا «مجموعه» است؛ اما مجموعهاي كه در ارتباط و نسبت بسیار ظریفی است. هر كدام از اجزاء شهر جاي خود و شأن خاص دارند. چيزها كه بيحساب و كتاب كنار هم چيده نشدهاند. به اين جهت، هر كس به دلخواه هر تغييري هم بخواهد در شهر بدهد، از عهده بر نمی آید. شهر نظمي و ضابطهاي دارد. اجزاي شهر اجزاء یک پیکرند. اگر اجزاء شهر در زمان ما غیر از اجزاء شهرهای قدیمی است باید فکر کنیم که شاید شهر جدید ماهیتی غیر از ماهیت شهر قدیم دارد. شهر قديم شهری بوده و شهر امروز شهر ديگري است ولی بهرحال شهر، شهر فرهنگ است. نگفتم شهر، شهر فرنگ است (که گاهی در عالم توسعه نیافتگی شهرها، «شهر فرنگ» می شوند). شاید ابنخلدون جزو اولين كساني است كه راجع به اين قبيل مسائل بحث كرده و مطالب خوبي گفته است. بنظر او شهر براي اين بنا شده است كه مردمان بتوانند احتياجات لِغَيره خود را برآورده كنند. بايد توضيح دهم كه احتياجات لغيره يعني چه؟ احتياج اجمالاً بر دو نوع است (البته معاصران ما درباره اين تقسيم چون و چراها دارند اما من که نمی خواهم درباره فلسفه معاصر سخن بگویم بلکه نظرم به توضیح ماهیت نسبت میان شهر و فرهنگ است منتهی ذهن من یک ذهن جدلي است و وقتی چیزی می گویم، اشکالهای آن هم در نظرم می آید و پیداست که اگر به آن اشکالها بپردازم سخنم پراکنده می شود):
1- احتياج لذاته 2- احتياج لغيره
احتياج لذاته، احتياجي است که من برای زندگیم باید آن را برآورده کنم. من غذا می¬خواهم. غذا احتياج لذاته است. براي رفع اين احتياج، من از كاسه، بشقاب، سفره و . . . استفاده ميكنم. آیا چيدن سفره احتياج لغيره است يا احتياج لذاته؟ ظاهراً احتياج به وسائل غذا خوردن احتیاج لذاته و طبيعي نيست. «لوي اشتراوس» بحث مفصلي راجع به خام و پخته، غذا خوردن، تغذيه و سفره كرده كه من الان نميتوانم راجع به آن هيچ توضيحي بدهم. فقط ميگويم كه نظر او اين است كه اين را يك چيز تفنني نينگاريم. بشر بدون سفره انداختن غذا نميخورد. در مورد مسكن هم خيال نكنيم كه بشر صرفاً برای این زیر یک سقف پناه ميبرد كه خودش را از سرما و گرما حفظ كند. بشر با خانه ساختن و سكنا گزيدن، زندگي ميكند. معمولاً ما وقتي به زيست و زندگي و مايحتاج زندگي فكر ميكنيم، گمانمان اینست که هرچه می کنیم براي زنده ماندن است. اين پندار بیجا و نادرست نيست. ما برای حفظ حیات می کوشیم اما غرض همه افعال ما حفظ آگاهانه حیات نيست. ابنخلدون ميگفت: بشر شهر ميسازد كه در آن احتياجات لغيره را فراهم كند. اين صندلي كه روي آن مينشينيد، اين قلمي كه به دست ميگيريد، اين لباسهايي كه بر تن ميكنيد، اينها همه مايحتاج شماست؛ اما اینها همه به احتياجات لغيره راجع است. شهر براي برآورده كردن مايحتاج لغيره است. مايحتاج لغيره، همه مربوط به فرهنگ است. اصلاً فرهنگ به اين احتياج تعيّن ميدهد. فرهنگ ميگويد كه به چه چيز احتياج داريد و به چه چيز احتياج نداريد. نسل من به چيزهايي احتياج داشت كه شما الحمدالله امروز به آنها احتياج نداريد. آن نسل وقتي به سن و سال شما بود به چيزهايي كه شما امروز به آنها احتياج داريد، احتياج نداشت اما اکنون من هم در احتياج های شما شریکم. اين احتياجات لغيره متعلق به تاریخ و فرهنگ است. احتياجي است كه فرهنگ آن را اقتضا ميكند. شهر تشكيل شده است كه احتياجات لغيره را فراهم كند. حرف دانشمند بزرگ اسلام را تحليل كنيم و ببينيم آیا شهر حقیقتاً با فرهنگ ساخته شده است. آيا روستا فرهنگ ندارد؟ آیا بشر بي فرهنگ وجود دارد؟ ظاهراً بشر با فرهنگ «بشر» ميشود. بشر نميتواند بي¬فرهنگ باشد. ما بشر بي¬فرهنگ نداريم. يك معلم روان¬شناسي داشتیم كه می¬گفت: بشر اگر در جامعه و با فرهنگ نباشد، هم عمرش كوتاه ميشود، هم شكل و شمايلش تغيير ميكند. من نمی خواهم افسانه بگویم و نميدانم رموس و رمولوس كه شهر روم را ساختند که بودند و چه کردند؟ زندة بيدار «ابن طفيل» هم نميدانم کی بوده است؟ اینها بحثها و حرفهاي ديگري است که باید در فلسفه و میتولوژی مورد بحث قرار بگيرد. آنچه می دانیم اینست که در تاریخ، بشر بدون فرهنگ وجود ندارد. بشر با فرهنگ و در جامعه و با جامعه زندگي می كند. بشر بايد با ديگران به سر ببرد. وجود ما - بقول يكي از فلاسفه بزرگ معاصر - وجود ماست. يعني مقتضاي وجود ما «معيت» و با هم بودن است. حتی فيزيولوژي ما، فيزيولوژي باهم بودن است. نه فقط وجود روحي و فكري و اخلاقي ما بلکه وجود مادي ما هم آئینه¬اي است كه باهم بودن در آن ظاهر و آشكار و پيداست.
مع هذا روستا در قیاس با شهر به طبيعت نزديك است، اما در روستا هم فرهنگ وجود دارد. به این جهت هم ما فرهنگ روستایی داریم. اما شهر، همه فرهنگ است. شهر مدرن، فرهنگيتر از شهرهاي قديم است يا اگر اين حرف را كساني نميپسندند و براي آنها دشوار است كه بگويم مثلاً لوسآنجلس فرهنگيتر از اصفهان زمان صفويه و قاجاريه است - كه چنين چيزي نميگويم- مردم شهرهای قدیم فرهنگی داشتند و در شهرهای جدید فرهنگ، فرهنگ دیگری است. نظام مدینه های یونانی بنظر یونانیان با نظام جهان تناسب و هماهنگی داشت و این نظم بر وجود اهالی مدینه نیز حاکم بود اما فرهنگ در عصر مدرن جایگاه دیگری دارد. به واقعه نه چندان مهمی اشاره می کنم. من اردكاني هستم. «اردكان» شهر كوچكي است. وقتي من جوان بودم، اردکان قریه یا قصبه ای بود که يك بازار نسبتاً بزرگ داشت. اين بازار را حدود چهل سال پيش خراب كردند كه خيابان بسازند. همه مردم هم شادي كردند. خيابان نشانه تمدن است. برای احداث خیابان چندین مسجد، حمام و حسينيه را كه امروز صرفنظر از علائق دینی ميراث فرهنگي هم به آنها علاقه دارد و علاقه نشان ميدهد، خراب كردند. با مسامحه می توان گفت که یکی از مظاهر فرهنگ ویران شد و بی فرهنگي به جاي آن آمد. اينكه مردم شادي كردند، جهالت بود. بيفرهنگي نميگويم، چون فرهنگ ضرورتاً با علم بمعنی خاص ملازم نيست. کاری که مردم در آن روز کردند، يك جهالت بود و بسيار اندك بودند كساني كه حسرت و دريغ ميخوردند كه چرا باید جهل و بی ذوقی تا این اندازه شایع و غالب باشد. گویی فرهنگي آمده و ما را مسخر کرده است و نميگذارد بينديشيم كه چه ميدهيم و در ازاي آن چه ميگيريم. ما گاهی خيال ميكنيم كه عقل کارسازی داريم كه مستقل و جدا از عالم و زندگي و ارتباطات و نسبتهاي ما، احکام درست صادر ميكند و ما را هرجا که باشیم، راه می برد. البته عقل، گوهر وجود بشر است و بشر عقل دارد اما گمان نكنيم كه همواره هر چه ميانديشيم و هر استدلالی که ميكنيم، درست و عاقلانه است. همه كارهايي که ميكنيم و می پنداریم به حکم خرد انجام شده است، درست نيست. این اقدامی که در شهر کوچک ما صورت گرفت، یک اشتباه نبود بلکه یک ضرورت برخاسته از عقل توسعه نیافته بود. مردم فکر می کردند و ظاهراً درست فکر می کردند که شهر، خيابان ميخواهد و بايد خيابان داشته باشد. شهرهاي قديم مثل روم و آتن و پاریس که اکنون شهرهای متجددند، بکلی دگرگون شده اند. اینها دیگر صورتهای باستانی و قرون وسطایی خود را ندارند. وقتي كه «هوسمن»، شهردار پاریس، پاريس را بازسازی كرد، مردم پاريس (در زمان ناپلئون سوم) ناراضي بودند. هوسمان پاريس را طبق نقشه بازسازی کرد (و در همین شهر مدرن بود که بودلر، شاعر مدرنیته احساس ملال می¬کرد). خاطره¬ای که لوکوربوزیه، معمار بزرگ فرانسوي و استاد معماري مدرن نقل می¬کند متضمن نکات مهمی است.
اکنون براي ما عبور از عرض خیابان امری عادي است. وقتي کسی ميخواهد از اين سمت خيابان به آن طرف برود، اول به طرف چپ خود نگاه می كند و به وسط خيابان که می رسد، طرف راست خود را نگاه می كند. ما اکنون بر طبق عادت و به صرافت طبع، اين كار را ميكنيم. لوكور بوزيه هنوز عادت نکرده بود و نمي دانست که چگونه باید به چپ و راست نگاه كند. او نقل کرده است که ناگهان خود را در وسط خیابانی ديده است كه از هر دو طرف آن اتومبیل می آمده است. او دستپاچه شده و اتومبیل ها به زحمت افتاده و توقف کرده¬اند تا پیاده دستپاچه از لابلای اتومبیلها رد شود. در آن زمان شايد بیشتر از پنج شش اتومبیل در شانزهليزه نبوده است. با این ایام قیاس کنیم که خيابانها گاراژ اتومبيل شده است. لوکوربوزیه می¬نویسد وقتی خود را به كنار پيادهرو كشاندم، خیلی زود اين وحشت به شادي مبدل شد. او که استاد معماری مدرن بود، از تصادف با اتومبیل می¬ترسید اما از مدرنيته وحشت نمی¬کرد. اقتضاي مدرنيته این است كه نظم تازهاي در شهر بوجود آید تا ديگر آقاي لوكوربوزيه در وسط خيابان شانزهليزه وحشت نكند. پاريس وقتی ساخته شد که هنوز اتومبيل نبود. پاريس را براي اتومبيل نساختند اما «هوسمن»، شهردار پاريس همان روحي را راه ميبرد که به سازندگان اتومبيل هم راه نشان می داد. شهر و اتومبيل با هم تناسب پيدا كردند و شهر هوسمن، شهر اتومبیل شد.
مثال ديگري ذکر می¬کنم. اولين شهري كه بر طبق نقشه به عنوان شهر مدرن و به اقتضاي مدرنيته ساخته شده است، سن پطرزبورگ است. سن پطرزبورگ را پتر كبير ساخت، براي اينكه شهر مدرن غربی و پيكاني به سمت غرب باشد. سن پطرزبورگ مظهر میل و آرزوی غربی شدن روسیه بود. چنانکه اشاره شد خیابان بزرگ این شهر رو به دریا و غرب است (به شكل پيكان). اين شهر وقتي ساخته شد كه اتومبيل نبود اما وقتي كه اتومبيل آمد، گويي براي اتومبيل ساخته شده است. شاید سازندگان سن پطرزبورگ چیزی از مدرنیته درک کرده بودند و کم و بیش لوازم و مقتضیات آن را می دانستند. مدرنیته يك روح است. يك طرح است. در اين طرح همه اجزاء با هم کم و بیش متناسبند یا در نزاع و چالش برای رسیدن به تناسب می کوشند. در فلسفه جدید صورت اجمالی اين طرح و امكانات اجرای آن کشف شده است. ممکن است بگویید سن پطرزبورگ كه مدرن نبود و این شهر را با پاریس و لندن و حتی بوداپست قابل قیاس ندانید. سن پطرزبورگ هر چه بود، بهرحال با سودای مدرنیته ساخته شد و اتفاقاً همواره با این سودا بسر برد. بزرگترين نويسندگان روس در سن پطرزبورگ بودند و بزرگترين مسئله آنها، مسئله برخورد روسيه با غرب بود. درست بگوییم، سن پطرزبورگ هم مظهر این کشش و کوشش در راه غربی شدن بوده است. کاری که پترکبیر می¬توانست بکند، ساختن شهر به مدد روح تجدد خواه بود. فرهنگ مدرن را نمی توانستند از خارج بیاورند و در شهر جا بدهند به این جهت داستايوفسكي حق داشت که گفت: انتزاعيترين شهر جهان، سن پطرزبورگ است. او راست ميگفت، براي اين كه شهر با فرهنگ روسيه ساخته نشده بود؛ برای اینکه مسكو نبود. شهر انتزاعي بود. شهر مدرن بود؛ مدرنيتهاي كه زودتر از موعد و نارس و نابهنگام آمده است. پیداست که صرفنظر از نیت طراح و بانی آن بصورت یک شهر روس در-آمد و چنانکه ميدانيد، پايتخت روسیه شد تا اینکه كمونيستها و بلشويكها پايتخت را از سن پطرزبورگ به مسكو آوردند.
مي خواستم راجع به مشهد، اصفهان، تهران، شيراز و . . . هم چيزي بگويم ولی فقط اشاره¬ای به اصفهان می کنم. اصفهان هم زیبایی طبیعی دارد و هم يك موزه است. آن نويسنده فرانسوي كه سفرنامه ای بنام «به سوي اصفهان» نوشت، بيشتر به زيبايي طبيعي اصفهان توجه كرده بود و این جمله از آن کتاب در ذهن من مانده است که اصفهان هم یک بیشه است و هم یک شهر ولی اکنون اصفهان بیشتر يك موزه است. اين جمله را مدح یا ذم اصفهان تلقی مکنید. من نمی دانم آیا خوب است که یک «شهر» موزه باشد یا بد است. مدرنيته كه آمد نظم شهرهای قدیم را بهم زد. شهری کوچک مثل زادگاه من اردکان که چیزی جز یک بازار و چند مسجد و میدان و حمام نداشت، آن همه را داد تا خیابان داشته باشد. شهرهای بزرگی مثل اصفهان را نیز به موزه تبديل كردند يا ظرائف فرهنگ شهر را به موزه بردند و این یک امر طبیعی بود زیرا مدرنيته قانون خود را دارد و شهر را هر طور كه بخواهد، ميسازد. شهر نيويورك، شهر هندسي است. شهر بزرگ¬راههاست و تکلیف شهر را به دست سازندگان بزرگراهها و آسمان خراشها داده اند. عدهاي هم فرياد ميزنند و آنچه البته در اين قبيل موارد به جايي نمی رسد، فرياد است. بیشتر اين فريادها هم فرياد رمانتيك است که شهر بی اعتنا به آنها كار خود را ميكند. در مدرنیته شهرهاي غير هندسي بايد هندسي شوند. اين اقتضاي تكنيك است. شهر با فرهنگ تكنيك (البته در بهترين صورت) تنظيم ميشود و نميتواند غير از اين باشد. خيابان و خانه و معبر و همه چيز باید جلوه تکنیک و تابع قانون و نظم آن باشد اما مردم راضي نميشوند كه همه چيز شهرشان را از دست بدهند یعنی در میان ما هيچ كس قبول نميكند كه ميدان امام اصفهان تخريب و ويران شود. اصلاً قابل تصور نيست، نه فقط براي مردم اصفهان و ایران این حرفها گران می آید بلکه سازمان یونسکو هم مايل است ميدان امام اصفهان باقی بماند و شاید فرياد برآورد كه آثار فرهنگي را تخريب و ويران نكنند. این ميدان نقش جهان چيست که باید باقی بماند و چرا نميتوان آن را از بين برد؟ بازار شهر ما نه چندان از زيبايي برخوردار بود و نه آن اندازه عظمت داشت كه كسي براي نگاهداریش فرياد بزند اما چيزهايي هست كه منزلت تاريخي دارد و نميتوان از آنها صرفنظر كرد. آن ميدان صرفنظر كردني نيست. ميتوان آن را تماشاگه جهانگردان کرد، اسب و درشكه آورد و مردم را سوار آنها كرد. شهر فرنگ راه انداخت اما ميدان را نميتوان خراب کرد. درست است که اين ميدان، ميدان صد سال پيش نیست يعني اکنون همان شأنی را كه صد سال پيش داشت، دیگر ندارد. با وجود این ما نميتوانيم دست از آن برداريم. صد سال پيش وقتي مردم به آنجا ميرفتند، به میدان و اجزاء آن با چشمی که امروزیها نگاه می¬کنند، نمی¬نگریستند. حتي وقتي يك معمار از دالان مسجد امام وارد ميشد، شاید ظرائف هنر معمار مسجد را نميديد اما امروز آنها تماشاگر میدان و مسجدند و می روند که اثر هنری ببینند یعنی با نگاه استحسانی به در و دیوار و کاشیها و نقش و نگارها می نگرند. اصلاً ظرافتهاي ميدان و مساجد و كاخ عاليقاپو و سردر بازار قیصریه در نظر مردم صد سال پیش كه از آنجا ديدار ميكردند، توی چشم نمی زد. ما امروز این ظرافت ها را ميبينيم، زيرا كه ناظر و تماشاگريم. آنها ناظر و تماشاگر نبودند. آنها در آن فضا بصرافت طبع زندگي ميكردند. شهر، شهر آنها بود ولی شهرهای کنونی شهر ما نیست. ما در شهرها و حتی در شهر خودمان مسافر و گردشگریم. در گذشته دين و حكومت و بازار در كنار هم بود. قدرت حکومت پیش رو و سمت راست خود را كه نگاه ميكرد، معبد و مسجد ميديد و در سمت چپ میدان به بازار می پیوست. دين و معاش و قدرت حكومت بهم پیوسته بودند و میدان مركزي بود كه اين سه را به هم پيوند مي زد. آنجا مركز تلاقي و وحدت اين سه بود. امروز ميدان امام مركز قدرت نيست. در مسجد شيخ لطفالهس و مسجد امام هم ظاهراً نمازي اقامه نمی شود یا بهرحال بيشترين كساني كه به مسجد ميروند، تماشاگرانند، نه نمازگزاران. بازار قيصريه هم مرکز صنایع دستی است که با بازار مجاورش تفاوت¬های بسیار دارد. ميدان، ميدان توريست است یا درست بگوییم ميدان در تصرف توريسم است. ميدان براي توريسم است. عيبي هم ندارد. توريسم هم جاي خود و شأن خود و حيثيت خاص دارد. مقصود من تعیین بد و خوب نبود بلکه می خواستم بگویم که شهر چگونه نقش و شأن خود را عوض ميكند. ديروز چيزي در شهري شأنی داشت و امروز شأن ديگر دارد.
در برنامهريزي جديد شهري، بخصوص براي كشورهايي كه سابقه تاريخي دارند و بايد فرهنگشان را حفظ كنند و ميخواهند هم حفظ كنند، يكي از چيزهاي لازم اين است كه تأمل و تفكر كنند كه اين آثار فرهنگي يا بعضي از آثار فرهنگي در شهرشان چه شأن و نقشي دارد و چه نقش و شأني ميتواند داشته باشد چون خيلي چيزها را نميتوان به شهر تحميل كرد. اگر ما راهي پيدا كنيم و بينديشيم كه فلان بنا چه شأني دارد یا می¬تواند داشته باشد و هر بنایی را در كجاي شهر ميتوان برپا کرد، كارها قدری آسانتر ميشود ولی گاهی این سودا پدید می-آید که هر كاري ميتوان كرد و هر چيزي را ميتوان بهر صورت درآورد یا از هر چيزي هر استفادهاي ميتوان كرد.
اکنون اجازه بفرمایید چند سطر از مطالبی را که یادداشت کرده¬ام، بخوانم و زحمت کم کنم. در مدخل يك شهر، روي علامت راهنما نوشته شده بود: «مركز شهر - مصلّي - فرمانداري». اين نوشته، شهر قديم و نيز شهر اسلامي را به ياد ميآورد. مصلّي و دارالحكومه در مركز شهر است. اما به نظر ميآمد كه تابلوي راهنما صرفاً راهي را نشان ميدهد كه به سه محل شهر، يعني مصلّي و فرمانداري و مركز شهر ميرود و چه مانعي دارد كه مصلّي و فرمانداري و مركز شهر از هم دور باشند و از راهي كه نشان ميدهد، نتوان به آنجاها رفت. اما بنا را بر اين گذاشتيم كه فرمانداري و مصلّي هر دو در مركز شهر به هم چسبيده يا خيلي نزديك به هم باشند. فرمانداري كه دارالحكومه نيست، ولي مصلّي مهم است؛ زيرا لااقل هفتهاي يك بار در آنجا نماز جمعه برگزار ميشود. نزديكي و دوري مصلّي به فرمانداري، نه در كار فرمانداري تأثير دارد و نه چيزي به مصلّي ميافزايد و يا از آن ميكاهد. در واقع، اگر مصلّي به فرمانداري نزديك باشد، اين نزديكي يك امر اتفاقي است. در بسياري از شهرهاي جهان معمولاً شهرداري زيباترين ساختمان شهر است. اكنون هم ساختمان شهرداري و فرمانداري و حتي مصلّي، ساختمانهاي نمونه و مثالي شهرند. مع هذا نظام و ساختار شهر تابع قانون يا قوانين جهان متجدد است. مصلاي عظیم تهران در محاصره بزرگراهها است و شايد اين وضع چندان نامناسب هم نباشد زيرا وقتي در يك روز عید یا جمعه صدها هزار نفر از هر گوشه و كنار شهر براي نماز ميآيند، وسايل نقليه بايد مسافران را نزديك درهاي مصلّي پياده كنند و پيداست كه مصلّي هم خللي در كار شهر و بزرگراه ايجاد نميكند و ساختار شهر را بر هم نميزند.
گفتهاند شهري كه لوكور بوزيه در هند ساخت، در عين حال كه يك شهر متجدد است، با سنت هندي سازگاري دارد. شايد بتوان شهرهايي را طراحي كرد كه ساكنانش در خانهها و كوچههاي آن احساس آرامش كنند اما طرّاحی از عهده چنین كاری برميآيد كه بداند كدام آدميان در كدام شهر آرام و قرار ميگيرند. او بايد دلي آگاه و جاني آزاد داشته باشد. مشكل عصر ما اين است كه مردمان به شهرها و چيزهاي ديگری پيوسته¬اند که مدام در تغييرند و به سرعت جابهجا ميشوند. در جهان کنونی هيچ طرحي ثابت نميماند. تنها طرحي كه شاید بتوان گفت صورت کلی و ماهیت آن در دويست سال اخير دگرگون نشده است و شايد به زودي دگرگون نشود، طرح مدرنيته است. در طرح مدرنيته، «شهر» مركز ندارد و گاهي نيروي توسعه چندان قوي است كه حتي حلبيآبادهاي اطراف شهرهاي بزرگ كشورهاي توسعه نيافته، نيز نميتوانند در برابر آن مقاومت كنند. زماني در اروپا تلقي اين بود كه برجهاي بلند و آسمانخراشها متعلق به آمريكا است (وقتي كه برج «مون پارناس» را ميساختند، من در پاريس بودم و به فرانسوي¬هاي بسياري هم برخوردم كه وقتي به برج مون پارناس نزدیک می شدند، رويشان را برميگرداندند و اظهار تنفر ميكردند؛ چون آن ساختمان، بيگانه با ساختمانهاي شهر پاريس بود، آن برج مظهر معماري آمريكايي بود). اما به محض اين كه آن برج ساخته شد، برج سازان پاريس آن سوي خط كمربندي پاريس را پر از برج كردند.
ملاحظه ميفرماييد كه شهر ساخته ميشود و ممكن است اهالي شهر از بعضي چيزهايي كه در شهر به وجود ميآيد، ناراضی باشند اما شهر و توسعه شهري به اين نارضايتي-ها کاری ندارد. برنامهريزان شهري به اين مهم بايد توجه خاص داشته باشند. البته كساني كه كار فرهنگي در شهرها ميكنند، مشكلشان اينقدر شديد نيست. آنها كتابخانه و سينما و محل نمايش و خانه فرهنگ ميسازند. در همه محلات بايد اين كارها بشود. آنها چندان مشكل ندارند. روي سخن من با شهرسازان است كه توجه كنند شهرسازي كار مشكلي است؛ البته آنها لازم نیست طبق درسهای فلسفه و علوم انسانی عمل کنند و خوشبختانه خيلي در قيد و بند اين مسايل هم نيستند و با عصر و زمان خودشان جلو ميروند منتها بايد توجه داشته باشند كه هر جايي و هر مردمي چيزهايي را تحمل ميكنند و چيزهايي را تحمل نميكنند و اگر گاهی چيزهايي را با اکراه تحمل كردند، این امر شايد برايشان گران تمام شود. اين است كه شهرسازان و متصديان امور شهري، مخصوصاً بايد به روحيه مردم توجه داشته باشند. آنها بايد با ضربان نبض زندگي مردم هماهنگ باشند. كساني سياستمدار یا طراح موفق اند كه اين همدلي و همراهي را با مردم داشته باشند.
سخنم را از دموكراسي شروع كردم و اکنون در پايان باز به دموكراسي بر می¬گردم. كساني ميتوانند دموكرات باشند كه با مردم همزبان و همدل و هماهنگ باشند. شهرها در شرایط عادی همواره با ساكنان هماهنگ هستند. شهر، شهر ساكنان است. شهر، ساكنان شهرند، نه در و ديوار شهر. در و ديوار شهر انعكاس روحيه مردم است. اگر شهري كثيف است، مردمش مسئولند. شهر، مردم شهرند و مردم شهر همان شهرند. شهر آيينه مردم است و مردم آيينه شهرند. خودمان را تبرئه نكنيم و بار ملامت را به دوش دیگران نگذاریم. اگر ملامت ميكنيم از خودمان شروع نماييم. انتقاد خوب است. از حكومت و دولت بايد انتقاد كرد اما دولت، ما هستيم. ما خودمان را كنار نگذاريم و اول به حساب خودمان برسیم. دولت و حکومت ما هستیم. چرا فلان كار را نميكنند؟ آنها ما هستند. مثل ما هستند. در ادارات خودمان همه ناراضي و شاکی¬اند. وقتي به ما ميگويند شما مسئول فلان شغل شويد، ميبينيم ما كه ديروز شاکی و منتقد بوديم، حالا مورد انتقاديم. ديروز فكر ميكرديم كه اگر كار به دست ما سپرده شود، همه كارها به سامان ميآيد. حالا كه نوبت ماست ميبينيم كه نميتوانيم و فكر نميكنيم كه چرا نميتوانيم؟ اگر فكر ميكرديم كه مشكل كار و مانع كجاست، يك قدري مسئله ما حل ميشد.
ما خودمان را از شهر و شهر را از خودمان جدا ندانيم. ما آدميان همواره عالَمي داريم و در عالم خود كسي هستيم. تغيير وجود ما با تغيير عالم همزمان است. شهر ما آيينه وجود ماست و نظم و نظام آن مظهر سامان و بيساماني روح و فكر ماست. در كشورهاي توسعه¬نيافته، مردم با شهر بزرگ هماهنگ نشدهاند و به آساني هماهنگ نميشوند. در اين ناهماهنگي مشكل است كه طبيعت شهر را تغيير داد. كوشش عمده بايد صرف سامان بخشيدن و نظم دادن به آن باشد. اگر شهر به نظم و هماهنگي برسد، تحول و تغيير آن با تحول وجود مردم هماهنگ شده است. وقتي مردم تعلق ديني دارند، انعكاس تعلقشان را ميتوانند در شهر بيابند. شهر بيمار را ابتدا بايد درمان كرد، آنگاه امكانات ديني شدن آن را در نظر آورد. اگر فيالمثل تهران را در نظر داشته باشيم، بايد يك برنامه ده ساله كه در آن توسعه عمودي و افقي شهر با توجه به جمعيت و هوا و آب و مدرسه و اماكن عمومي و ترافيك و تعداد اتومبيل و وسايل نقليه و خيلي چيزهاي ديگر منظور باشد، طراحي شود.
منبع » http://rezadavari.ir